دوست دارم


منو ببر به ماه

بزار بین ستاره ها بازی کنم

ببینم بهار توی مشتری و مریخ چطوره

راحت تر میگم ، دستمو بگیر

عزیزم راحت تر میگم ، منو ببوس 

قلبم رو پر از آهنگ کن

بذار بازم بخونم

این همه مدت منتظر تو بودم

فقط تورو میپرستم و دوست دارم

راحت تر بگم ، راستشو بگم

راحت تر بگم دوست دارم



...



حواست باشه هرکسی زنگ قلبتو زد زود در رو باز نکنی چون بعضیها مثل بچه های مردم آزار زنگ میزنن و فرار میکنن !!



دوستم داشته باش



 

دلم می‌خواد دوستم داشته باشی‌
دلم می‌خواد دوستت داشته باشم
دلم نمیخواد امروز ، روزِ عشق باشه
دلم می‌خواد هر روز ، روزِ عشق باشه
دلم نمیخواد دنبالِ بهانه باشی‌ برای دوستت دارم گفتن
دلم می‌خواد بهانه ی دوستت دارم گفتنِ تو ، من باشم
دلم نمیخواد حدس بزنم چنین روز‌هایی‌ چه اتفاقی‌ خواهد افتاد
دلم می‌خواد دقیقا بدونم چه اتفاقی‌ میافته
دلم نمیخواد چند روزِ تمام با خودت فکر کنی‌ چطوری منو خوشحال کنی‌
دلم می‌خواد بدون فکر کردن بدونی چطوری منو خوشحال کنی‌
دلم می‌خواد بدون فکر کردن بدونم چطوری خوشحالت کنم
دلم می‌خواد بهم بگی‌ بودنم چقدر برات مهمه
دلم می‌خواد که بدونی بودنت چقدر برام مهمه
دوستم داشته باش ... دوستت خواهم داشت

نیکی‌ فیروزکوهی






عجب دنيا و روزگار بدي شده ، آدما به راحتي

از عشقشون و زندگيشون ميگذرن 

خدايا به داد هممون برس




دل شكستن عاقبت نداره



دل شكستن عاقبت نداره 





آمدي جانم به قربانت.......


 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا


نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا


عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا


وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا


شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا


ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا


آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا


در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا


شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا








خدا گفت زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند ؟
لیلی گفت : من .

خدا شعله ای به او داد . لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت .
سینه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد . لیلی هم .

خدا گفت : شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش .
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا کرد .
لیلی گر می گرفت .خدا حظ می کرد .

لیلی می ترسید . می ترسید آتش اش تمام شود .
لیلی چیزی از خدا خواست . خدا اجابت کرد.
مجنون سر رسید . مجنون هیزم اتش لیلی شد .
اتش زبانه کشید . آتش ماند . زمین خدا گرم شد .
خدا گفت : اگر لیلی نبود ، زمین من همیشه سردش بود .
لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است . زیادی تند است .
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد ، امانتی ات را پس می گیری ؟
خدا گفت : خاکسترت را دوست دارم ، خاکسترت را پس می گیرم .
لیلی گفت : کاش مادر می شدم ، مجنون بچه اش را بغل می کرد.
خدا گفت : مادری بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی.
لیلی گفت :دلم زندگی می خواهد، ساده ، بی تاب ، بی تب .
خدا گفت : اما من تب و تابم . بی من می میری .
لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی غم انگیز است ، مرگ من، مرگ مجنون .
پایان قصه ام را عوض می کنی ؟
خدا گفت : پایان قصه ات اشک است . اشک دریاست ،
دریا تشنگی است و من تشنگی ام ،تشنگی و اب . پایانی از این قشنگتر بلدی ؟
لیلی گریه کرد .لیلی تشنه تر شد . خدا خندید .
لیلی زیر درخت انار نشست .
درخت انار عاشق شد ، گل داد ، سرخ سرخ .
گلها انار شد ،داغ داغ . هر اناری هزار تا دانه داشت .
دانه ها عاشق بودند ، دانه ها توی انار جا نمی شدند .
انار کوچک بود . دانه ها ترکیدند . انار ترک برداشت .
خون انار روی دست لیلی چکید .
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید . مجنون به لیلی اش رسید .

خدا گفت : راز رسیدن فقط همین بود .
کافی است انار دلت ترک بخورد




نازلي




 «- نازلي!  بهار خنده زد و ارغوان شكفت.

 در خانه ، زير پنجره گل داد ياس پير.

 دست از گمان بدار!

 با مرگ نحس پنجه ميفكن!

بودن به از نبود شدن ، خاصه در بهار....»




نازلي سخن نگفت

نازلي بنفشه بود:

گل داد و

          مژده داد « رمستان شكست! »

                                               و

                                                رفت.....


                                                        احمد شاملو





منتظر نمان كه پرنده اي بيايد و پروازت دهد

در پرنده شدن خويش بكوش.


                                         دكتر علي شريعتي




.....بهشت و جهنم.....






روزی یک سیاستمدار معروف، درست هنگامی که از محل کارش خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.

روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و یک فرشته از او استقبال کرد.

فرشته گفت:

«خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه.

چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم.

به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»

سیاستمدار گفت:

«مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»

فرشته گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده،

شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید.

آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»

سیاستمدار گفت:

«اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»

فرشته گفت:

«می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»

و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند.

پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.



در آسانسور که باز شد، سیاستمدار با منظرهء جالبی روبرو شد.

زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار

آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از

دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند.

آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی

قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و

حسابی سرگرم شدند.

همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و

شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند.

شیطان هم در جمع آنها حاضر شد وشب لذت بخشی داشتند..





به سیاستمدار آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت.

راس بیست و چهار ساعت، فرشته به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد.

در بهشت هم سیاستمدار با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد،

به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند.

سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت،

گرچه به خوبی روز اول نبود.





بعد از پایان روز دوم، فرشته به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟

سیاستمدار گفت:

«خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم..

حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»

بدون هیچ کلامی، فرشته او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد.

وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سیاستمدار بیابانی خشک و بی آب و علف را دید،



پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند

هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند.

سیاستمدار با تعجب از شیطان پرسید:

«انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟

آن سرسبزی ها کو؟

ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»

شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز انتخابات بود... امروز دیگر تو رای داده‌ای».