باحال باش...در حال باش...
با تو ام....با تو ای جانِ جانانِ من....
به آغوشم بیا....به عشق...به شور....به حیات....
برخیز...
دستانت را به من بده....
از چه میگریزی؟
از کدامین حال میگریزی؟
به کدامین حال پناه میبری؟
لحظه ای بایست....
این همه شتاب برای چیست؟ برای کدامین حال در پی جنگی مدام؟
بار زمین بگذار...
چشمهایت ببند....و دیده ی جان بگشای....
آنگاه حس خواهی کرد طعم شیرین حضور را.... عشق را.... شور و مستی را....
رها کن و بیا که هستی اینجاست....
و تو در ژرفای وجود خویش در پیوندی ناگسستنی با هستی قرار گرفته ای...
رها شو از شدن ها...
برخیز....
رها شو از دنیای صورتها.... صورت ها به دنیا می آیند و میمیرند.....
قدم بگذار....
دیده ی جان بگشای که صورتِ بی صورتِ جاودانه ای در ذات همه ی صورت هاست....
بیا.....
بیا جان جهان نمای من....
بیا که تنها اینجاست که نه حزنی ست و نه خفی....
بیا و در حال قدم بگذار....