باحال باش...در حال باش...

          

 

                                         

 

با تو ام....با تو ای جانِ جانانِ من....

به آغوشم بیا....به عشق...به شور....به حیات....

برخیز...

دستانت را به من بده....

از چه میگریزی؟

از کدامین حال میگریزی؟

به کدامین حال پناه میبری؟

لحظه ای بایست....

این همه شتاب برای چیست؟ برای کدامین حال در پی جنگی مدام؟

بار زمین بگذار...

چشمهایت ببند....و دیده ی جان بگشای....

آنگاه حس خواهی کرد طعم شیرین حضور را.... عشق را.... شور و مستی را....

رها کن و بیا که هستی اینجاست....

و تو در ژرفای وجود خویش در پیوندی ناگسستنی با هستی قرار گرفته ای...

رها شو از شدن ها...

برخیز....

رها شو از دنیای صورتها.... صورت ها به دنیا می آیند و میمیرند.....

قدم بگذار....

دیده ی جان بگشای که صورتِ بی صورتِ جاودانه ای در ذات همه ی صورت هاست....

بیا.....

بیا جان جهان نمای من....

بیا که تنها اینجاست که نه حزنی ست و نه خفی....

بیا و در حال قدم بگذار....

 

حفره

                                                  

چشمهایت را ببند.....به خویشتن خویش توجه کن....نفس بکش....آرام....آرام و آرامتر....

لحظه ای مکث کن و دوباره نفس بکش....

حفره ای را در درون خویش احساس خواهی کرد....حفره ای که تمنای پر شدن دارد....

و تو برای پر کردن این حفره به چه سو رو خواهی کرد؟

و تو حریصانه شتاب داری بر داشته های خویش بیفزایی....پول.....مقام....موفقیت...قدرت...

شهرت...و هر آن چیزی که احساس بهتری به تو بدهد تا خود را کاملتر ببینی....

و آنگاه که کسب میکنی تمام وهمیات خویش را....با حفره ای خالی تر از خالی مواجه خواهی

شد...و ترسی ژرف برتو حاکم میشود....وحشت بر جانت می افتد.... و شروع  میکنی به یکی

انگاری  خود با داشته ها،مقام،دانش و اطلاعات،خوشگلی,خوشتیپی،اعتبار و شهرت خانواده،

باورها و نژادت حتی....

اما هیچ کدام از این ها، تو نیستی....

و دلت آشوب است....

نترس....

دستهایت را به من بده....

چه بخواهی و چه نخواهی، باید همه ای این ارزشهای جعلی را بگذاری و از دنیا بروی....

هویت اصلی تو در هیچ یک از این ارزش های جعلی یافت نمیشود....

و مرگ جدایی تو از همه ی آن چیزهایی است که تو نیستند و تو خود را با آنها یکی

می انگاری...

دستهایت را به من بده....

 بارت را زمین بگذار....

و "بمیر، پیش از آنکه بمیری!"

 

 

برخیز...

 

برخیز...

عبور کن ازین دیوارهای سست....ازین حصار تن....ازین گذار عمر....

سینه بگشای و راه بیافت....

دستهایت را به من بده...

ترسی نیست....حزنی نیست.... همه اش عشق است و زیبایی...

به خدای درونت ایمان بیاور...

زیبایی از آن توست....

برخیز....

برخیز و عبور کن از تنگنای خویش....از این فاضلاب ترس ها و حزن ها....

برخیز....

بیا....

دستهایت را به من بده....

چشمهایت ببند....

سینه بگشای...

گوش فرا ده....

صدایی از پس ابرها تو را میخواند....

" إقرأ بسمک الذی خلق "

 

و عشق زاده شد....

 

 

                            

 

در پی گذر زمان و روزهای گذر کرده ی عمر دریافتم دل که بر یار سپاری هر آنچه بر جانت نزول میکند جز آنچه شایسته ی آنی نخواهد بود....نامم را ققنوس نهادم و حال میفهمم براستی من یک ققنوس هستم....

ققنوسی که میسوزد و متولد میشود از میان خاکستری سرد....
عشق میسازد و باز....
گاه گاهی تولدی نو....
روزی نو...
لحظه ای نو...

و دوباره عشق زاده شد....

به نام زیبایی ....

 

 

                   

 

آفریدگارا!

امروز به من کمک کن،

تا داستان زندگی ام را،

به همان زیبایی بیافرینم،

که تو کل هستی را می آفرینی.

 

از امروز به من کمک کن،

تا ایمان خود را به حقیقت،

به صدای خاموش اصالتم،بازیابم.

 

خدایا!

از تو میخواهم،

که مهرت را از طریق من

و با هر گفتارو کردارم،

متجلی نمایی.

 

کمکم کن،

تا هر کاری را در زندگی،

به آیین مهربانی و شادی بدل کنم.

اجازه بده،

تا عشق را،

به عنوان ماده سازنده زیباترین داستان،

درباره آفرینش تو به کار گیرم.

 

خدایا!

امروز قلبم،

مالامال از شکرگذاری

برای موهبت زندگی ست.

از تو متشکرم!

که آگاه هستم، فقط کمال می آفرینی

و چون آفریده ی تو هستم،

پس به کمال خود ایمان دارم!

 

خدایا!

کمکم کن،

که بی هیچ قید و شرطی،

خودم را دوست بدارم

تا بتوانم عشق را،

با تمامی انسان ها و همه گونه های حیات،

در این سیاره زیبا، سهیم شوم.

 

کمکم کن،

تا به منظور شادمانی ابدی بشر،

رویای خود را از بهشت بیافرینم.

 

آمین!

 

 

دائم از این همه آزار دلم میگیرد
دیگر از واژه دیدار دلم میگیرد

کاش میشد که کمی پنجره میدیدم، گاه
دارد از این همه دیوار دلم میگیرد ...

...
گر چه من نام ترا ورد زبانم کردم
باز هم بین دو تکرار دلم میگیرد

آسمان، حال و هوای دل تو ابری نیست؟
من که هر ثانیه صد بار دلم میگیرد

دوست دارم که تو نشنیده بگیری، اما
دارد از دست تو انگار دلم میگیرد

 

 

سخني كز سر راز

زده در جانت چنگ


بلبت نيز، مگو

چاه هم با من و تو بيگانه است

ني صد بند برون آيد از آن، راز تو فاش كند

درد دل گر بسر چاه كني

خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند

گر شبي از سر غم آه كني

درد اگر سينه شكافد، نفسي بانگ مزن

درد خود را به دل چاه مگو

استخوان تو اگر آب كند آتش غم

آب شو، « آه » مگو

 

لطفا به حریم خصوصیتان احترام بگذارید!!!


نکنید!

واژه هایی که به معشوقتان نسبت میدهید را به هرکسی نسبت ندهید! واژه ها هویت میپذیرند!جان میگیرند! وقتی آنها را به کسی نسبت میدهید!

هویتشان را خراب نکنید! بعضی واژه ها اختصاصی اند! بعضی واژه ها حریم خصوصی اند! مثل روابطی که خصوصی اند! (بماند که این روزها روابط خصوصیمان را در کمال بی حیایی به نظاره ی عموم درآورده ایم!!!)

این کارها را نکنید! نکنید! القابی که به معشوقتان نسبت میدهید را پخش و پلا نکنید!

لطفا به حریم خصوصیتان احترام بگذارید!!!



دوستم توی استتوس فیسبوکش نوشته: come on, hold my hand بعد من به دستهایم نگاه میکنم. به دستهایی که اگر هردویش همزمان باهم خرد شود هم عین خیالت نیست. به دستهایی که یک زمانی نگهش میداشتی. یعنی میگفتی باید نگهش داشت. سفت. محکم.. به بعدش کاری ندارم. که دیگر نیامدی، که نگهش نداشتی، حتی برای ثانیه ای ..

و حالا

خالی است

و قرار نیست

کسی بیاید و

نگهش دارد

حتی برای ثانیه ای..

 



خوب که نگاه میکنم...چیزی نیست جز دیوارهای بلندی که عجیب رشد کرده اند و محصور کرده اند قلب کوچکم...هر چه میجویم...هرچه نگاه میکنم فقط دیوار است و دیوار...دیوارهایی از جنس فولاد و شیشه... آنقدر طویل و پی در پی کشیده شده اند که نمیدانم از کجا و در کدامین نقطه ،دیواری خاتمه یافته و دیگری شروع شده است...شاید از اولین باری که از دست دادن دوست داشتنی هایم شروع شد این دیوارها ساخته شدند.... شاید همان روزی که پدربزرگ را با آمبولانس وپارچه سفید بر رویش بردند...یا آن روزی که عروسک کوچولوی دوست داشتنیم را در پارک جا گذاشتم ...شاید همینهای به ظاهر ساده  مرا در میانه دیواری خودساخته که دیوار حمایتی من نام گرفت محصور کرد...دیوار های کوتاه و ظریفی که حالا جان گرفته اند...رشد کرده اند و دیگر آن دیوارهای کاهگلی نیستند...از جنس شیشه و فولادند... خوب یادم هست....روزی که در مقابل انوار خورشید بانو قلب خویش از سینه پاره پاره ام در آوردم و پرت کردم روی اتاق...وصدای زوزه ی باد پیچید در میانه ی سینه ام...جایی که قلبی نبود...

اما هنوز میتوانم بیرون را ببینم...آدمهایی که می آیند....دستشان را بسویم دراز میکنند...و درست آن هنگام که نزدیک هم میشویم...دیوار شیشه ای مانع از رسیدنمان....لمس کردنمان...در آغوش کشیدنمان میشود...دیوار شیشه ای که تنها خودم میبینم...دیواری از ترس...ترس از طرشدگی....ترس ِ ازدست دادن....

حقیقت را بخواهید...من خود را پشت این دیوارها پنهان کرده ام..من از دوست نداشتنی بودن برای دوست داشتنی هایم میترسم....من از طردشدگی ها میترسم...من از،ازدست دادن ها می ترسم. من از جاری شدن در می ترسم....و راکد مانده ام در میان دیوارهایی بلند....

 

 

خدایا!

 ترا شکر میکنم که به من دل دادی و آن را از غم و درد سرشار کردی؛

تو را شکر میکنم که خمیره ی مرا با آتش و

 اشک سرشتی و در کوره ی گدازان عشق پختی...

خدایا!

آنچه را که مشیت ازلی توست تحمل میکنم...غم و درد را با آغوش باز میپذیرم...

تو مرا عذاب کن...

مرا بسوزان...

خاکسترم را نیز به باد بسپار...

از تو گله ای ندارم

آری،چون شمع میخندم و اشک میریزم و می سوزم و میمیرم...

چه گناهی کرده ام که مستوجب این همه عذابم؟زیرا خود میدانم

که سراپای وجودم مملو از گناه است!خدایا نمیتوانم بگریم.

و ای خدای من!

میخواهم بپرسم آیا دلی دردمند تر از دل من سراغ داری؟

خدایا!

وجودم با عشق تو سرشته شده است،

زندگی ام با عشق و فداکاری در راه تو به پایان میرسد...

مهر ورزیدن،فداکاری کردن،خود را فراموش نمودن،به لذات و فریب دنیا پشت پا زدن،

حتی به بدان و ناکسان محبت کردن،و صبر کردن و تحمل درد و غم،

همه و همه زندگی من است.

خدای من!

چگونه دل دردمند مرا هر روز با دردی شدید تر و غمی عمیق تر میگدازی؟

آیا مرا امتحان میکنی؟که راستی ضعیف و بدبختم...

اگر مرا برای آینده می پزی و ناب میکنی،دیگر رمقی از من نمانده...

خدایا دردمندم...وگرچه همه ی دردها را تو بر من پذیرفته ای،

ولی باز هم به سوی تو می آیم،باز هم دست نیاز به سوی تو دراز میکنم...

آری،مرابسوزان،

بیشتر بسوزان،محو کن،دوباره زنده ام گردان،باز شکنجه ده و باز مرا بسوزان

و خاکسترم را به باد بسپار...

باز هم...

باز هم...

باز هم...

"شهید دکتر مصطفی چمران"

خدا

 

خدایا...

خداوندا...

رو به سوی تو آمده ام....و دستهایم را بر شاخه های بلند ابدیت تو آویخته ام...

ای خدای بلند مرتبه....اى صاحب عزت و سلطنت...اى بزرگ مقام... اى مقتدر... 

دیر زمانیست که چشمه ی چشمانم جوشیدن آغاز کرده اند...می جوشند...سر ریز می شوند

 و سکوت در من موج میزند...واژه هایم خشکیده اند...

و آخر تو بگو...تو بگو که چه نیازیست به این واژه های مسخ شده در مقابل تو...

که تو خود خدایی....علیمی...دانایی...شنواى هر صدایی...عالم به هر پنهانی...

چه بگویم به تو؟  که تو خود میدانی نانوشته ها و نا گفته ها را...

 خدایا...

خداوندا....

به تو پناه آورده ام....به تو که پشت و  پناه هر بی پناهی...به تو...که تکیه گاه هر آنی

 که رو به سوی تو آورد...

خدایا...

خداوندا...

ای بخشنده...ای مهربان...ای کریم...ای رحیم....ای حکیم....

به تو پناه آورده و روی گردانه ام از هرچه غیر توست.. و زبان باز نکرده ام برای غیر تو...

و تسلیم شده ام بر آنچه مقدر گردانی مرا...که تو مقدر میکنی بهترین ها را...

خدایا...

خداوندا...

به تکیه گاه خداوندیت سخت محتاجم....و جز تو نیست مرا تکیه گاهی در این روزهای سخت

که بی تو چگونه تاب بیاورم سختی این امتحان را؟ چگونه بمانم بر دو پای خویش؟

که این پاها جز به خواست و لطف تو توان ایستادن هم ندارند...

مباد رو سیه بازگردم از این روزها...از این امتحان....

که بی تو امیدی نیست در من....

خدایا....

صدایت میکنم....

اجابت کن مرا...

ای خدا....ای خدا....ای خدا....

 

پیشنهاد

 

پیشنهاد میکنم یه سر بزنید اینجا:::

نمادهای المپیک در خدمت ترویج فراماسونری

 

 

رفت...

به همین سادگی...

خوابید...

زیر خاک های سرد...

چشمهایم میبارند...

بی مهابا...

 

عاشقی....

 
 
 
 
عشق، هر جا رو كند آنجا خوش است
.
گر به دريا افكند دريا خوش است.

گر بسوزاند در آتش، دلكش است.

اي خوشا آن دل، كه در اين آتش است.

تا ببيني عشق را آيينه وار

آتشي از جان خاموشت برآر