نان شب

به وبلاگم سر زدم و طبق معمول میبینم که آمار بازدید کننده های من از یک و دو بالاتر نرفته است!

چرا باید آخر جمله ام علامت تعجب بگذارم؟

یعنی تعجب دارد که کسی مخاطبم نیست و یا بهتر بگویم کسی نوشته های من را نمیخواند؟ یا اگر میخواند هم حوصله نظر دادن در مورد آنها را ندارد.

خب باید منطقی بود و منطقی این است که من در تنهایی زیاد فکر میکنم و اتفاقا سخنان مشعشعی هم به ذهنم میرسد که به مخاطب احتمالیم بگویم و یا برایش بنویسم اما وقتی شروع به نوشتن میکنم انگار همه ی آن حرفها فوری بال در میاورند و میپرند به هوا.

همم

بهانه ی خوبی است که خود را از زیر بار مسئولیت نوشتن و مخصوصا خوب نوشتن خالی کنم. یا بگویم آی مردم من مستمع ندارم تا صاحب سخن را بر سر ذوق آورد.

بلاخره اینکه وقتی نوشتم ذوق در خط بالاتر یاد زورق افتادم و قولی که به خودم داده بودم که 

 

زورقی خواهم ساخت ...

دور خواهم شد از این خاک غریب ...

و هنوز عملی نشده 

ثبات در دوست داشتن

دوستی دارم که عشقش سهراب سپهری و شعر است. از وقتی مبشناسمش سرش لای کتابهایی شعر حافظ و دیگر شعرا است.

سوال این است تا کی میتوان یک سلیقه را حفظ کرد؟ تا کی میتوان چیزی را بی تغییر دوست داشت؟ تا کی؟

آیا دوست داشتن و عاشق بودن نیاز به ثبات دارد؟ یا نشانه جمود فکری است؟

چرا غر میزنیم؟

چرا نزنیم؟

هر دوی این سوالها میتوانند مطرح شوند و هر دو نیز موافقان و مخالفانی دارد. برای مدتی طولانی من هم مثل هر ایرانی دیگری غر میزدم. تا یک گوش بیکار گیر میاوردم شروع میکردم به سخنرانی کردن در این خصوص که چقدر همه چیز اشتباه است و چقدر همه چیز میتواند جور دیگری باشد.

این سوال مطرح است که با غر زدن ما میخواهیم به چه خواسته ای برسیم؟ اگر پاسخی برای این پرسش مطرح کنید به سرعت متوجه میشوید که غر زدن راه خوبی برای ارضای آن خواسته نیست.

مثلا من غر میزنم تا احساس آرامش کنم و با حرف زدن در مورد چیزی به نوعی تخلیه ی ذهنی دست پیدا کنم.

اما واقعیت آن است که غر زدن تاثیر متقابلی روی خودتان و طرف مقابلتان میگذارد. نوعی بازخورد منفی که بجای اینکه از غر زدن احساس آرامشی به شما دست بدهد(آنگونه که با اختلاط کردن با یک دوست بشما چنین حسی دست میدهد.) حسی به مراتب ناخوشایندتر از مخاطبتان به شما بر میگردد.

تنها به این دلیل است که فکر میکنم بهتر است به جای غر زدن ساکت باشیم و یا اگر هم نمیتوانیم ساکت باشیم یک اقدام سیستماتیک در راستای رسیدن به هدفی مشخص را پیگیری کنید.

بازگشت به خانه

از آخرین باری که به اینجا سر زدم و چیزی نوشتم چندین سال گذشته است. در این مدت اتفاقات زیادی برایم رخ داده است. میخواستم بنویسم که اتفاقات زیادی بی آنکه خودم در آنها نقشی داشته باشم برایم رخ داده است. اما این دست نیست در تمام اتفاقاتی که برایم رخ داده است خودم هم سهیم بوده ام و چه بسا سکاندار اصلی آنها خودم بوده ام.

450 نظر تایید نشده دارم که بیشترشان حاوی فحش و بد و بیراه به من که مدیر وبلاگ باشم است! 

چنین به نظر میرسد که یکی از نوشته هایم حساسیت زیادی ایجاد کرده است و هرکس که آنرا خوانده بنا به فراخور حالش مرا هم از ناسزایی بی بهره نگذاشته است. گاهی این ناسزاها در حد اینم به آنت است و الی آخر...

دوباره نیاز به نوشتن در من پیدا شده ست و خواهم نوشت.

سری هم به دوستانی که قبلا با هزار اما و اگر و کش و قوس یافته بودم زدم(کلا ناآشنا و وبلاگی) بیشترشان کمی یا مدتی دراز بعد از من به نوشتن ادامه داده دیگر نمینویسند. امیدوارم که روزی آنها هم برگردند و بنویسند. هرچند میدانم این آرزو دست نیافتنی نیست و نیاز به نوشتن روزی آنها را وامیدارد که دوباره دست به قلم و کیبورد شوند و نفسی تازه کنند. شاید هم با نام دیگر و در جایی دیگر مینویسند. اگر چنین است دوست دارم با خبرم کنند. حتما طبع خواندن و نوشتنم هنوز به خواندن و آگاه بودن از حالشان هنوز مشتاق است.

تا دیداری نو

الوداع گل‌ساري

دوستان عزيز و خوانندگان محترم

همانگونه كه قبلا برايتان نوشته بودم از روز شنبه كارم را از دست خواهم داد و طبعا با سرنوشت نامشخصي روبرو هستم. يعني خيلي چيزها عوض خواهد شد. بنابراين شايد نتوانم ديگر اينجا چيزي بنويسم. اگر دوباره آمدم از روزهايم و تجربه‌هايم و از چيزهايي كه شاد و غمگينم مي‌كند برايتان خواهم گفت و حرفهاي شما را هم خواهم خواند. دلم ميخ‌واست (مانند اوشا) متني رسا در اين پست در اختيارتان باشد كه بخوانيد ولي متاسفانه جز اين كه در حضورتان است از مغزم تراوش نكرد.

درود بر همه‌ي شما

هر وقت به تو فكر مي‌كنم

ياد بزرگترين اشتباه زندگيم مي‌افتم.

كاش اينقدر فكر نمي‌كردم كه تو روزي آدم موفقي خواهي شد.

كاش ترا هم با خودم ميكشيدم پايين. ور دل خودم

گاه به گاه

گاه مهم است

گاهي هم مهم نيست

و اين گاه به گاه بودن و نبودنت

بي تابم مي‌كند.

پاسخ

پن فرندي دارم از زمان‌هايي قبل از آن زمان كه هنوز خيلي چيزها معنا داشت.

دوباره مرا پيدا كرده است و برايم چيزهايي مينويسد. سالها از او بي خبر بودم و او هم از من.

گاهي برايم چيزهايي مينويسد و گاهي هم من جوابش را مينويسم (بندرت) اين اولين جوابيه من است. در پاسخ چيزهايي كه نوشته و حرفهايي كه در مورد زندگي خودش و من گفته است.


درست است گاهي حوصله ام سر ميرود اما به ندرت تو حوصله‌ي مرا سر برده‌اي!

نميدانم چه رازي است اما هميشه چيزي جذاب در تو براي من بوده است. خواسته‌ام با تو حرف بزنم. دير زماني قبل‌تر آن وقتها كه شور و شري داشتم من هم آرزو مي‌كردم سفر كنم. شايد يادت باشد كه ميگفتم زندگيم هيچ ماجرايي ندارد و از آن خسته و گلايه‌مند بودم. تو ميگويي اكنون من به ثبات رسيده‌ام راست ميگويي ديگر روزهايي طولاني كار نميكنم. هدف خاصي را در زندگيم دنبال نميكنم. هيچ چيز شادم نميكند شايد باورش  سخت باشد
سالهاست براي خودم لباسي از روي علاقه نخريده‌ام مگر تن پوش‌هايي از زور پاره شدن شلوار و يا تنگ شدن كمر آن به مدد افزايش دور كمرم. سالهاست براي خود عطري نخريده‌ام. كتابي نخريده‌ام. از ته دل نكوشيده‌ام كسي را خوشحال كنم. جز انچه به اجبار دنيا جلوي رويم قرار داده است كاري نكرده و عكس العملي نشان نداده ام. به كسي عشق نورزيده‌ام و در تب و تاب طولاني مدت هيچ چيزي نبوده‌ام. از غذا لذت نمي‌برم و به سفر فكر نمي‌كنم. به خوردن بستني و به ساختن خانه‌اي براي خودم. سالهاست كه خسته و درمانده به اين فكر ميكنم كه اين روزها هم بگذرد . اگر تو به اينها ثبات ميگويي؛ راست است من با ثبات شده‌ام. اما نه چون زورقي كه طناب لنگرش به گوشه‌ي امن ساحلي بسته شده باشد و يا چون كشتيي كه در گوشه اي
لنگر اسايش انداخته است.

اين منم ؛ مرا كه خوب مي‌شناسي؛  آدمكي با آرزوهاي بزرگ ؛ خوش آمدي به دنياي يك بازنده اما تو باثباتش بخوان

باكي نيست

توي بسترم غلت ميزنم مدتي است براي جلوگيري از مناقشه‌ و جرو بحث و شايد هم بدلايلي ديگر زود به بستر ميروم و تن لشم را به گرماي بستر ميسپارم. بعد صبح هم زود از خواب بيدار نميشوم اما هنوز هوا تاريك است و هنوز يكي دو ساعتي به اذان صبح مانده زير لحافم وووول مي‌خورم. با خودم مي‌گويم جهنم. كجاي دنيا را گرفته بودي كه ميخواهي بقيه‌اش را هم بگيري؟

مي‌ترسم

و انگار بايد شاكر باشم كه مي‌ترسم

چون ترس يعني اينكه هنوز چيزي براي از دست دادن دارم.

شكرت اي خدا.

داشته‌ها و نداشته‌هايت را شكر!


اما اگر اين حرف درست باشد كه ترس يعني اينكه هنوز چيزي براي از دست دادن داريم. پس واي بحال آنان كه زياد دارند. زندگيشان در وحشت است و رعب.